با چه کس می توان گفت؟
که دیگر گریستن علاج بغضهای پوسیده ام نیست...
با چه کس می توان گفت؟
که دیگر برای زخمهای دردناک قلبم مرهمی نیست...
یکی در صدایم پیر شد...
یکی در گلویم تلخ لنگید...
با چه کس میتوان گفت؟ که این من دگر با خودش مهربان نیست...
چقدر خسته ام...چونان برگ پاییز...
چونان تکه سنگی که جا مانده آنجا...در اعماق یک رود...
و آب روان چه با لطف و آرام می سایدش...
با چه کس می توان گفت؟
که این سنگ خسته که این برگ خشک
.................
چقدر خسته است...
و نقش دلش...چونان تنگ زیبا اما.........
شکسته است...
نظرات شما عزیزان: